در زمستانهای پربرف دهه ۸۰، با آن روزهای همیشه کوتاه و شبهای همیشه بلند. بعدظهرها که از مدرسه به خانه میآمدم، معمولا بازیهای لیگ برتر فوتبال انگلیس پخش میشد و من همیشه به فاصله نزدیک تماشاگران با زمین فوتبال فکر میکردم. به جز انگلیس در هیچ کشوری فاصله تماشاچیان با زمین فوتبال این قدر کم نبود و این همیشه برای من سؤال بود! بعد که فوتبال تمام میشد و کمی خستگی نشستن پشت میز و نیمکتهای فلزی از تنم در میرفت، چشم به راه سریالهای طنز تلویزیون مینشستم.
سریالهای با کیفیت و خنده داری که آن سالها خانوادهها را در شبهای بلند زمستان گرد هم جمع میکرد تا آنها بخندند و شاد باشند. تخمه آفتاب گردان از آن سیاههای کوچک که با نمک خوشمزه شده بود، در شبهای زمستان پایه ثابت خانه ما بود. پدر وقتی از سرکار میآمد، یک پلاستیک تخمه میآورد. ما تخمه میشکستیم، سریال میدیدیم، میخندیدیم و شبهای بلند زمستان را یکی پس از دیگری به صبح میرساندیم.
در سالهای اخیر، اما شبهای زمستان چند تفاوت مهم با آن روزها دارد، اول اینکه برف و سرمایش دیگر رمقی ندارد. دوم اینکه سریالهای تلویزیونی مقبولیت آن سالها را ندارند و من مجبورم همراه پدر و مادرم سریالهایی را ببینم که در فاصله چند ماه برای چندبار بازپخش میشوند، اما تخمه شکستن همچنان همراه ما مانده با این تفاوت که مأموریت خریدش با من است و نوعش از آفتاب گردان فندقی به کانادایی تغییر کرده است.
زمستانهای کودکی من بیشتر در کوچه میگذشت، صبحهای برفی گوشم را میچسباندم به بلندگوی رادیو تا ببینم مدرسه تعطیل است یا نه. بعد از شنیدن خبر تعطیلی با خوشحالی به کوچه میرفتم و همراه با بچههای محله با برفهایی که از روی پشت بام خانهها به وسط کوچه ریخته شده بود، برای خودمان اتاقهای برفی کوچک میساختیم و ادای «نانوک» شخصیت محبوب کارتونی آن روزها را در میآوردیم. تجربهای که فقط ما بچههای دهه ۶۰ آن را در ذهن و خاطره هایمان داریم. دلم میسوزد برای بچههای امروز که تعطیلی مدرسه شان به خاطر آلودگی هواست و نمیدانم این تعطیلی برایشان خوشحالی به همراه دارد یا ناراحتی؟